حیرتم عمری به امید ندامت شاد داشت
جان کنیها، ریشه ای در تیشهٔ فرهاد داشت
دل به کلفت سخت مجبوراست از قسمت مپرس
آه از آن آیینه کز جوش نفس امداد داشت
بی تو در ظلمت سرای جسم کی بودی فروغ
پرتو مهرتو این ویرانه را آباد داشت
لخت دل را سد راه ناله کردن مشکل است
دست رد از برگ گل نتوان به روی باد داشت
پیش ازآن کاندیشهٔ دام و قفس زهزن شود
طایر ما آشیان در خاطر صیاد داشت
عالمی بر باد رفت و ریشهٔ عجزم بجاست
ناتوانی بر مزاجم جوهر فولاد داشت
آنچه بر دل رفت از یاد برهمن زاده ای
کافرم گر هیچ کافر این قیامت یاد داشت
برده ام تا جلوه ای نقب خرابیهای دل
این عمارت جای خشت آیینه دربنیاد داشت
یاد ایامی که در صحرای پرشور جنون
همچو موج سیل نقش پای من فریاد داشت
انتخاب کلک صنع از حسن خط کردیم سیر
بیت ابرو درازل هرمصرع آن صاد داشت
یأس مطلب نالهٔ ما را نفس فرسا نکرد
بی بری این سرو را از ریشه هم آزاد داشت
بس که پیکان بود بیدل غنچهٔ این گلستان
زهرخند زخم چون گل خاطر ما شاد داشت